|
17 / 4 / 1398برچسب:, :: 9 PM :: نويسنده : اميد
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد
هر كس آنچنان می میرد كه زندگی می كند
خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد,دیگران ابراز انزجار می کند که درخودش وجود دارد
![]()
17 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 AM :: نويسنده : اميد
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟
بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!
بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!!
خـورشـیـدکـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!
اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!
او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت .. .
![]() ![]()
16 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
40 تا کار که دخترها نمی تونن انجام بدن :|
.
.
۱) چیزی در مورد ماشین فهمیدن ، البتهبه جز رنگش
۲) درک مضمون اصلی یک فیلم هنری
۳) ۲۴ ساعت رو بدون فرستادن اس ام اس زندگی کردن
۴) بلند کردن چیزی
۵) پرتاب کردن
۶) پارک کردن
۷) خواندن نقشه
۸) دزدی کردن از بانک
۹) آرام و ساکت جایی نشستن
۱۰) بیلیارد بازی کردن
۱۱) پول شام رو حساب کردن
۱۲) مشاجره کردن بدون داد کشیدن
۱۳) مواخذه شدن بدون گریه کردن
۱۴) رد شدن از جلوی مغازه کفش فروشی
۱۵) نظر ندادن در مورد لباس یک غریبه
۱۶) کمتر از بیست دقیقه داخل یک دستشویی بودن
۱۷) دنده ماشین را با انگشت عوض کردن
۱۸) راه انداختن درست یک ویدئو
۱۹) تماشای یک فیلم جنگی
۲۰) انتخاب سریع یک فیلم
۲۱) ایستاده جیش کردن
۲۲) ندیدن فیلم هندی
۲۳) غیبت نکردن
۲۴) فحش ناموسی دادن
۲۵) نرقصیدن موقع شنیدن یک آهنگ شاد
۲۶) آرایش نکردن
۲۷) لاک نزدن
۲۸) صحبت نکردن وقتی که باید ساکت باشن
۲۹) سیگار برگ و یا چپق کشیدن
۳۰) درک کردن شوهر وقتی اعصابش خورده
۳۱) گریه کردن بدون آبریزش بینی
۳۲) غذا پختن بدون تماشای تلویزیون
۳۳) تماشای اخبار و خوندن روزنامه
۳۴) نق نزدن
۳۵) لگد زدن
۳۶) از سن بیست و پنج سالگی رد شدن
۳۷) اخ تف کردن
۳۹) خواستگاری رفتن
۴۰) از همه مهمتر موارد بالا رو قبول کردن
.دییییییییییییی ییییییییییی
![]()
16 / 4 / 1398برچسب:, :: 10 PM :: نويسنده : اميد
من و تــــــــو
برای رسیدن به هم
هیچ چیز کم نداریم به غیر از یک معجزه ...!!!
****
برایت آسمانی خواهم کشید
پر از ستاره های همیشه نورانی
تو در کنار من روی ابرها
من غرق آنهمه مهربانی
****
وقتی تو نیستی ،
نگاهم حوصله نمی کند
پایش را از چشمم بیرون بگذارد. . . !
****
چقــدر باید بگذرد؟؟
تا مـن
در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد می شوم.
تنـــم نلــرزد…..
بغضــم نگیــرد…..
****
گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...!
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !
****
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!
****
و
درخت هم که باشی
من
دارکوبی می شوم
...
که هفتاد و سه بار
در دقیقه
تو را می بوسد......
****
مـــــنــــ
ســوســـو ميـــزنـــمــ
فــانـــوس ها تــمــاشـــايــمـــ ميــكــنــنــد
****
به خــداحافــظـی تــلـخ تـو سـوگــنـد نــشــد
کـه تـو رفــتـی و دلـم ثـانـیـه ای بـنـد نـشـد
بـا چـراغـــــی هـمه جـا گـشـتـم و گـشـتـم در شـهـر
هـیــچ کـس ! هــیـچ کـس ایـنجا به تـو مانـنـد نـشـد
خواسـتـنـد از تـو بگویـنـد شـبـی شـاعـرها
عـــاقـبـت بـا قــلــم شــرم نوشـتـنـد : نـشـد
****
بر تمام قبر های این شهر
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی...
من در تنها ترین قبر اینشهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند.....!!
****
کاش مُــــــــردگـــــــــان
قبل از آنکه بــــــمیـــــــــرنـــــ ـــــد
چشم های تـــــــــــو را می دیـــــدنــــــــد !
****
مَن مــُــــرده ام ..
بــ ه نَسیــــم خـــــاطره ای
تکانــــی میــــ خورَم
هَمیـــــن ..
****
دستــهایمــــ را بـــرای تـــو می نویســــم
بـــرای تـــو !
کـــه در تیــــر راســــ نگاهتــــ نیســتمــــ
بـــــرای تـــــو !
کـــه چشمانتــــ افقــــ را رجـــ می زنـــد
مــــرا مــــی خوانـــــی ؟
****
پناه بگیرید . . .
باز تنهائی در راه است
****
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه ...
پـــُـر از تـهـوع ...
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “...
یـخ نمـی کنـی ...
حـس نـمی کنـی ...
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم ...
****
تنهايـي يـعني ...
يـه بـغض ِ كهـنه و يـه چشـم ِ خـيس و
يـه موزيك لايت و
يـه فـنجون قهـوه ي ِ تـلخ
![]() ![]()
16 / 4 / 1398برچسب:, :: 4 PM :: نويسنده : اميد
الو سلام منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست...
هزار دفعه دلم این شماره را گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست...
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که میرسد٬ حساب بنده هایتان جداست؟
الو....
دوباره قطع و وصل شد!
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟؟؟
چرا صدایتان نمیرسد ؟کمی بلند تر٬
صدای من چطور؟خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه میدهی برایت درد دل کنم...
شنیده ام که گریه بر تمام درد ها شفاست!
دل مرا بخوان به سوی خود تا سبک شوم٬
پناهگاه این دل شکسته خانه شماست...
الو٬ مرا ببخش٬ باز مزاحمت شدم٬
دوباره زنگ میزنم٬ دوباره...
تا خدا خداست!
![]() ![]()
14 / 4 / 1398برچسب:, :: 12 AM :: نويسنده : اميد
آرزو هایی در زندگی هست که باید از آنها گذشت...
گاهی باید آرزوهایت را
مثل قاصدک بگذاری
کف دست
و بسپاریشان به دست باد
تا بروند و
سهم دیگران شوند...
![]()
14 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 AM :: نويسنده : اميد
دست تکان می هد آســـمان
آغــــــوش میگشــــــــــــــــاید زمین
لبخـــــــــــــــــــند میزند خــــــــــــــــــــــدا
بار الهـــــــــــــــــی به اوج تمام آســـــــــــــــمانت
به سنگیـــــــــــنی شانه های زمــــــــــینت
صبری عـــــطا فرما و قدرت اشـــــکی
که ببـــــــارانم دلتــــــــــــنگیم را
و باز بارانی شود احساســم
![]()
13 / 4 / 1398برچسب:, :: 8 PM :: نويسنده : اميد
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
13 / 4 / 1398برچسب:, :: 10 AM :: نويسنده : اميد
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را درکنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگریروی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکهو اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد :
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1
![]() ![]() |