|
4 / 7 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم.. تنهائی را
دوست دارم چون نیست بی وفا . تنهائیرا دوست دارم
چون تجربه اش کرده ام.. تنهائی رادوست دارم چون عشق
دروغین درآن نیست.
تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست.. تنهائی
رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم
گریست وهیچ کس اشکهایم را نمیبیند.. اما از روزی که
تو رادیدیم نوشتم.. ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد
آور لحظات تلخ بی تو مردنم است
![]()
3 / 5 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
![]() ![]()
3 / 5 / 1398برچسب:, :: 10 PM :: نويسنده : اميد
![]() ![]()
28 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.... کوروش گفت:لیاقت شما برادرماست که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
![]()
14 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 AM :: نويسنده : اميد
دست تکان می هد آســـمان
آغــــــوش میگشــــــــــــــــاید زمین
لبخـــــــــــــــــــند میزند خــــــــــــــــــــــدا
بار الهـــــــــــــــــی به اوج تمام آســـــــــــــــمانت
به سنگیـــــــــــنی شانه های زمــــــــــینت
صبری عـــــطا فرما و قدرت اشـــــکی
که ببـــــــارانم دلتــــــــــــنگیم را
و باز بارانی شود احساســم
![]()
13 / 4 / 1398برچسب:, :: 10 AM :: نويسنده : اميد
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را درکنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگریروی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکهو اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد :
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1
![]()
13 / 4 / 1398برچسب:, :: 10 AM :: نويسنده : اميد
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند . آن ها عاشقانه يک ديگر را دوست داشتند .
زن جوان : « يواش تر برو عزيزم . من می ترسم . »
مرد جوان : « نه . اين جوری خيلی بهتره . »
زن جوان : « خواهش می کنم . من خيلی می ترسم . »
مرد جوان : « خوب ولی بايد بهم بگی که دوستدارم . »
زن جوان : « دوست دارم . حالا می شهيواش تر برونی . »
مرد جوان : « منو محکم تربگير . »
زن جوان : « خوب . حالا می شه يواش تربری . »
مرد جوان : « باشه ولی به شرطی که کلاهايمنی منو برداری و روی سر خودت بذاری ؛ آخه نمی تونم راحت برونم . اذيتم می کنه . »
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود .« برخورد موتور سيکلت باساختمان حادثه آفريد . در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد ؛يکی از دو سر نشين زنده ماندو ديگری در گذشت . »
مرد جوان از خالی شدنترمز آگاهی يافته بود . بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه ايمنی خودرابر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرين باردوستت دارمرا از زبان اوبشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
![]()
13 / 4 / 1398برچسب:, :: 7 AM :: نويسنده : اميد
![]() ![]() ![]()
11 / 4 / 1398برچسب:, :: 1 AM :: نويسنده : اميد
![]() ![]()
10 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
![]() ![]()
10 / 4 / 1398برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : اميد
تقدیم به او
خدا کنه که بارون بباره بباره بباره
آخه تورو به یاد من میاره میاره میاره
به یاد اون شبی که واسه آخرین بار دیدمت
چطور دلت اومد بری من که تورو میپرستیدمت
خدا کنه که بارون بباره بباره بباره
آخه تورو به یاد من میاره میاره میاره
به یاد اون شبی که واسه آخرین بار دیدمت
چطور دلت اومد بری من که تورو میپرستیدمت
اون شب یه جور دیگه منو نگاه میکردی
یادمه اون شب با بغض منو صدا میکردی
اون شب برای آخرین بار دست منو گرفتی
گفتی خدانگهدار تنهام گذاشتی رفتی
خدا کنه که بارون بباره بباره بباره
آخه تورو به یاد من میاره میاره میاره
به یاد اون شبی که واسه آخرین بار دیدمت
چطور دلت اومد بری من که تورو میپرستیدم
![]() ![]() ![]() |